با آمدنت شب رفت و باغ دلم دوباره بهاران شد . از تمنای سرو ایستاده به خاک "
سنگ زیر پایش گریست و نهری از دلش خروشان شد و آسمان خنده ای کرد و ابرهایش سراسر باران شد.
بیچاره کودک دلم از این همه زیبایی باور کرد که اگر شب باشد و من باشم و تو شوق
دیدارت مرا مهمان مهتاب خواهد کرد .
تا لب گشودم رازی پنهان نمایان شد ناگهان پرده افتاد و خانه رویایی من از خشم کلامت ویران شد .
طفلی کودک دلم باز ناگزیر در بی کلامی زمانه پنهان شد آخرش در سکوتش کمی آرام شد.
دلم ,پنهان ,کودک ,شب ,باز ,سکوتش ,کودک دلم ,در سکوتش ,پنهان شد ,دلم باز ,لب گشودم
درباره این سایت